نردبان این جهان ما و منی ست       عاقبت این نردبان بشکستنی ست

لیک آن کس که بالاتر نشست       استخوانش سخت تر خواهد شکست

 

از سخنان شهید منوچهر مدق:

به قول شهید رجایی، قبول مسئولیت باید یا از سر عشق باشد و یا از سر دیوانگی. ولی من به عین می گویم قبول مسئولیت تدارکات بچه‌های رزمنده و بسیجی هم عشق می خواهد و هم دیوانگی. بدون عشق به اسلام، عشق به امام حسین (ع) انجام دادن وظایف طاقت فرسای پشتیبانی از فرزندان این آب و خاک که با عشق به جبهه ها آمده‌اند بسیار مشکل است.

 شهید مدق به روایت فرزند شهید:

"دردهایم همه عشقبازی با خداست". خیلی آرام در گوشم زمزه کرد: "عشق بازی با خدا" "صبر و توکل" همین را گفت و دیگر حرفی نزد.
 

همسر شهید سید منوچهر مدق: (برگی از کتاب شوکران 1)

اوعاشقانه به سوی معبود پروازکرد

 شهید مدق عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: "آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"

منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، اگر خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آنوقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.»


فرشته ملکی متولد سوم فروردین ماه سال 1342 در تهران است. او در جریان مبارازت انقلابی سال 57 با شهید مدق آشنا شد و یک سال بعد به عقد ازدواج او درآمد.
ثمره این زندگی مشترک خاطره انگیز و عاشقانه دو فرزند به نامهای "علی" و "هدی" ست.

آشنایی با منوچهر:
اولین دیدار ما روز 13 آبان 57 در تظاهرات دانشگاه تهران بود. به همراه دوستانم برای پخش اعلامیه رفته بودم که درگیری مردم و دانشجویان با ساواک شروع شد.
در آن میان یک لحظه دیدم یک نفر دست مرا گرفت و کشید و با صدای بلند گفت: "خودت را بکش بالا "
از ترس، سوار موتور آن جوان شدم. "او منوچهر بود".
بعدها فهمیدم او پسر همسایه ماست. تا آن روز ندیده بودمش. بعد از آن چندین بار دیگر هم منوچهر را در تظاهرات ها دیدم.

بعد از چند بار ملاقات کوتاه و ایجاد حس مشترک میان هر دویمان، اولین جلسه خواستگاری صورت گرفت و منوچهر شرایطش را برایم گفت:
او گفت که؛‌
اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می‌روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم».

باید خوب فکر می کردم ؛ منوچهر تا دوم دبیرستان درس خوانده بود و رفته بود سرکار. مکانیک بود و خانواده‌ی متوسطی داشت.
خانواده ام مخالفت می کردند. اما من انتخابش کرده بودم. منوچهر صبور بود، بی‌قرار که می‌شد، من هم بی‌طاقت می‌شدم.
چند ماه به انتظار گذشت، منوچهر که حالا پاسدار شده بود برای خودش برنامه هایی داشت. گفت: باید به کردستان بروم.
بالاخره موافقت پدر را گرفتیم . نیمه‌ شعبان سال 58 آغاز زندگی مشترک ما شد.

بعد عقد دیدم هر چی بهش تعارف می کنم می گه روزه ام! گفتم:تو چرا اینقدر روزه می گیری؟ گفت: ببین فرشته من 2 بار به خاطر نجات جون تو دستت رو گرفتم. حالا با خودم عهد کردم 6 ماه روزه بگیرم و تو این مدت حتی دستم به سر ناخن تو هم نخوره!!! چون من دینم و عشقم به خدا رو مفت به دست نیاوردم که حالا به این را حتی از دستش بدم!!!

فرشته ملکی فصل جدید از زندگی خود را با شهید مدق آغاز کرد.
می گوید: یک ماه تمام را در شمال کشور به ماه عسل گذراندیم. تازه آمده بودیم سر زندگی مان، که جنگ شروع شد.
شش ماه رفت و خبری از آمدنش نشد. دوری از منوچهر برایم سخت بود. به همراه او به جنوب کشور رفتم و تا آخر جنگ آنجا ماندیم.
در جنوب ما در یک اتاق کوچک زندگی می کردیم. منوچهر چند ماه یکبار می آمد و سری به من می زد و دوباره می رفت.
شاید شش ماه اول بعد ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه، برایم راحت‌تر گذشت. ولی از سال شصت و شش دیگر طاقت نداشتم. هر روز که می‌گذشت به همسرم وابسته‌تر می‌شدم. دلم می‌خواست هر روز جمعه باشد و بماند پیشمان.
سال 60 علی به دنیا آمد. خیلی خوشحال بود.هدی هم سال 65 به دنیا آمد. منوچهر عاشق بچه ها بود.

منوچهر در عملیات شیمیایی شد. تنش تاول می‌زد و از چشم‌هاش آب می‌آمد.

بعد از جنگ
منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد. گاهی برای پاکسازی و مرزداری می‌رفت منطقه. هر بار که می‌آمد، لاغرتر و ضعیف تر شده بود.
نمی‌توانست غذا بخورد. می‌گفت «دل و روده‌م را می‌سوزاند. همه‌ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمی‌دانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد. دکترها هم تشخیص نمی‌دادند. هر دفعه می‌بردیمش بیمارستان، یک سرم می‌زدند، دو روز استراحت می‌داند و می‌آمدیم خانه.

سال 69 مصدومیتش شدیدتر شد. عملی روی منوچهر انجام دادند تا ترکش ها ی سمی را از بدنش خارج کنند از همان موقع شیمی درمانی هم شروع شد.
روزها به سختی می گذشت و منوچهر حالش رورز به روز بدتر می شد به طوری که تا شش ماه نتوانست حرکت کند بعد از آن هم با عصا راه می رفت. مدتی بیناییش را از دست داد و بعد از استفاده از آمپول های زیاد تا حدودی بهبود یافت.
بدنش پر از تاول بود طوری که نمی توانست بخوابد. ریه سمت چپش را هم از دست داد و نیمی از روده اش را هم برداشتند.
سردردهای شدید گرفت. از درد خود دماغ می‌شد و از گوشش خون می‌زد.
منوچهر کار خودش را می‌کرد. اما گاهی کاسه‌ صبرش لب ریز می‌شد. حتی استعفا داد، که قبول نکردند. سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می‌آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بیمارستان بستری شد.
تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می‌کشید، می‌گفت «بوی گوشت سوخته را از دلم حس می‌کنم».

منوچهر با خدا معامله کرد و حاضر نشد مفت ببازد
منوچهر بسیار صبور و مهربان بود. با تمام دردی که داشت هیچ وقت اعتراض نمی کرد. "سوره یاسین" و "الرحمن" و "زیارت عاشورا" را خیلی دوست داشت.
عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: " من آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"

سال 79 سال سخت و بدی بود چرا که منوچهر دیگر نمی توانست درد را تحمل کند و می گفت:" از خدا خواستم سخت شهید شوم ولی دیگر روحم نمی تواند این دنیا را تحمل کند"
شب آخر در بیمارستان پزشکان گفتند که دیگر امیدی به زنده ماندن منوچهر نیست.
تا صبح کنار منوچهر نشستم و هر دو گریه می کردیم.
صبح حالش بد شد و خونریزی زیادی داشت. دست کشید روی خون و به صورتش زد گفتم: منوچهر! چرا این کار را می کنی؟ گفت: "خون شهید است"
از من خواست تا برایش لیوان آبی بیاورم وقتی آوردم روی سرش ریخت و گفت: من غسل شهادت دادم و شروع کرد به نماز خواندن حال عجیبی داشت.
بعد از نماز دستهایم را گرفت و گفت: این دستها زحمت زیادی برای من کشیده اند چند بار تکرار کرد. من هم گریه می کردم و نمی توانستم جوابش را بدهم.
منوچهر همیشه می گفت: نمی خواهم روی تخت بیمارستان شهید شوم.
وقتی پرستار ملافه های تختش را عوض می کرد من و علی او را از تخت بلند کردیم منوچهر دست من را گرفت و یک نگاه به علی و من کرد و چشمانش را بست.


او در آغوش من و پسرم شهید شد.


و خدا صدای منوچهر را شنید و او را در 2 آذر ماه سال 79 از ما گرفت.
منوچهر از جانش برای من و بچه ها گذشت. بچه ها هم قدردان زحمات پدر بودند.
علی همیشه می گفت: اگر ما در این دنیا خطا زیاد داشته باشیم حداقل از این بابت خیالمان راحت است که شرمنده پدر نبودیم.
همه ما این زندگی را مدیون افرادی همچون شهید منوچهر هستیم.
هنوز هم ما احساس می کنیم منوچهر در کنار ماست و ما را می بیند. من و بچه ها حضور او را در همه جا احساس می کنیم.

 

شهید مد ق به روایت همرزم شهید؛

آخرین نگاهش را فراموش نمی کنم

سرهنگ محبوب زمینی درباره منوچهر می گوید:«فرمانده شجاعی که مخفیانه به دشمن نزدیک می شد، به ارتفاعات می رفت و از بالا دشمن را تحت نظر می گرفت وبه موقع ضربه هایی کاری وادر می کرد؛ شهید منوچهر مدق بود.




برچسب ها : خاطره برچسب ها : زندگینامه برچسب ها : کتاب