چقدر چهرهاش در تاریکی شب میدرخشید. گاهی با لبخندی تلخ، شاید به یاد یارانش در پاوه، کوههای بلند کردستان، تنگی حلقهی محاصرهی سوسنگرد و رؤیای بر باد رفتهی قادسیهی دشمن، یا شیرینی فتح ارتفاعات اللهاکبر و گاهی درخشش مروارید اشک به یاد سرخی خون مبارزان لبنان بر بلندیهای جبل عامل؛ نگاههای غمناک آوارگان فلسطین، یا تکههای جسد پاسداران کرد پاوه و حسرت پیوستن به آنانی که امشب پرندهی خاطراتشان در آیینهی بارش چشمانش پرواز را به تصویر میکشیدند.
بالأخره صبح از راه رسید و نسیمی که از دهلاویه به سوی اهواز، بال گشوده بود، شمیم شهادت علمدارش را در علقمهی دهلاویه چون قاصدکی سبکبال در همه جا پراکند و آنچه ماند، بهت بود و حیرت؛ اشک بود و سکوتی که بار هزاران فریاد را با خود به دوش میکشید و در این هیاهوی بیصدا، شانههای ستبر او باید سنگینی داغی دوباره را تحمل میکرد. برخاست تا علمداری دیگر را به معرکه ببرد. فضا پر بود از بوی کربلا و او آرامآرام به گودی قتلگاه نزدیک میشد، فقط خدا میدانست که در دل آن دریای آرام چه طوفانی برپا بود و چه امواج خروشانی در تلاطم رسیدن به ساحل رهایی بیقرار و بیتاب شکستن دیوارهای شنی کالبد خاکی بودند. و او میرفت تا زیر باران خمپارهها چرکیهای زمین را از خود بزداید. به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بین راه مرحوم آیةالله اشرافی و شهید تیمسار فلاحی را ملاقات کرد. برای آخرین بار یکدیگر را بوسیدند و باز هم به حرکت ادامه داد تا به قربانگاه رسید. همهی رزمندگان را در کانالی پشت دهلاویه جمع کرد، شهادت فرماندهشان «ایرج رستمی» را به آنها تبریک و تسلیت گفت و با صدایی محزون و گرفته از غم فقدان رستمی؛ ولی نگاهی عمیق و پرنور و چهرهای نورانی و دلی مالامال از عشق به شهادت و شوق دیدار پروردگار، گفت:
«خدا رستمی را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، میبرد». خداوند ثابت کرد که او را دوست میدارد و چه زود او را به سوی خود فراخواند.
برچسب ها : خاطره برچسب ها : عکس