وقتی فیلم آژانس شیشه ای را اولین بار تو سینما دیدیم متوجه پیامش خوب نشدم چون امیر حسین که اون موقع سه سالش بود ، سرتاسر طول نمایش توی سالن رژه می رفت.
وقتی از کرخه تا راین را دیدم ، اگر چه پیامش را خوب گرفتم ولی جاذبه فیلمنامه و بازی تمیز نقش اولش هم توجهم را حسابی به خود جلب کرد.
اما ...
وقتی منزل چند جانباز شیمیایی همشهری رفتم که دید و بازدیدی داشته باشیم ولی سرفه امان صحبت بهشون نمیداد ،
یا وقتی که عزیزانی مثل محمد و غلامحسین را دیدم که با آه سجده های نماز شکرشان را تمام می کردند در حالیکه وجود نازنینشان به واسطه ی اثرات مسمومیت با گازهای شیمیایی در زمان جنگ ، بعد سال ها با سلول های سرطانی دست و پنجه نرم می کرد و نهایتا درمان دردشان با وصلت یار حاصل شد ،
طعم تلخ فیلم های دیده و ندیده ای که مردانگی و گمنامی رزمندگان و جانبازان شیمیایی را به تصویر کشیده اند ولی حتی همرزمانشان از درکش عاجزند ، بیشتر از همیشه در وجودم حس کردم.
روزی بی ادعا جنگیدند و روزی دیگر بی هیچ توقع از میانمان رفتند...
برچسب ها : عکس برچسب ها : دل نوشته