تصویر ثابت

زندگینامه - کجایند مردان بی ادّعا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قرارگاه
خط مقدّم
وصیت شهدا
وصیت شهدا
گردان های خط شکن
همسنگران
پیک
 
آمار تدارکات
  • تعداد رزمندگان بازدید کننده: 74220
  • اعزام امروز: 4
  • اعزام دیروز: 4
  • تعداد کل دسته ها: 30
کارت شناسایی
امیرحسین فرهادی و دوستان[64]

ما نسل سومی هستیم پدرانمان جبهه را دیدند و ما فقط خاطراتشان را شنیده ایم. دانش آموزان دبیرستان پسرانه شاهد شاهرود

دیده بانی
مقرّ پشتیبانی
مقرّهای تاکتیکی
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
خاکریز

مهمّات

 

شهید شیرودی




برچسب ها : زندگینامه برچسب ها : عکس


شهید بهنام محمدی 

شهریور 1359 شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر قوت گرفته بود خیلی ها داشتند شهر را ترک می کردند کسی باور نمی کرد که خرمشهر به دست عراقی ها بیفتد اما جنگ واقعاً شروع شده بود بهنام  که فقط 13 سال سن داشت , تصمیم گرفت بماند. او مردانه ایستاد.هم می جنگید هم به مردم کمک می کرد. بمباران که می شد می دوید و به مجروحین می رسید.او با همان جسم کوچک اما روح بزرگ و دل دریایی‌اش به قلب دشمن می‌زد و با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد می‌رساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند. بهنام چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد؛ اما هر بار با توسل به شیوه‌ای از دست آنان می گریخت. برای فریب عراقی ها  می زده زیر گریه و می گفت: «دنبال مامانم می گردم گمش کردم» او با بهره گیری از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار می‌داد.

 






شهید همت

 

به روز 12 فروردین  سال 1334 هـ.ش در شهرضا در خانواده مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلای معلی و زیارت قبر سالار شهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روحبخش کربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.

محمد ابراهیم در سایه محبت های پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش استعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت.

هنگام فراغت از تحصیل به ویژه در تعطیلات تابستانی با کار و تلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست می آورد و از این راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجهی می کرد. او با شور و نشاط و مهر و محبت و صمیمیتی که داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می بخشید.

پدرش از دوران کودکی او چنین می گوید: «هنگامی که خسته از کار روزانه به خانه برمی گشتم، می دیدم فرزندم تمامی خستگی ها و مرارت ها را از وجودم پاک می کرد و اگر شبی او را نمی دیدیم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود.»

اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث می شد از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت کتاب آسمانی قرآن را کاملا فرا گیرد و برخی از سوره های کوچک را نیز حفظ کند.

 






زندگی نامه شهید پلارک

  

شهید پلارک فرزند سید عباس،متولد 1344 تهران و اصالتاً تبریزی است؛در سال 66 در عملیات کربلای 8 ،شلمچه، به شهادت رسید.

در 6سالگی پدر را از دست داد و چون تک پسر خانواده بود علاوه بر تحصیل، بار مسئولیت خانواده نیز بر عهده او افتاد و تن به کار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج یاری دهد.

او در خیابان ایران میدان شهدا و در محله‌ای مذهبی زندگی می‌کرد. مسجد حاج آقا ضیاء آبادی (علی بن موسی الرضا(ع) ) مأمن همیشگی‌اش بود. اگر چه او از بچگی نمی‌شناختم اما از سال 63رفاقتمان شدیدتر شد. وی دائماً به منطقه می‌رفت و من از سال 65به او ملحق شدم و از نزدیک همراهیش نمودم.

او فرمانده آ ر پی جی زنهای گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول (ص) بود. احمد مثل خیلی از شهدای دیگه بود. به مادرش احترام می‌گذاشت، به نماز اول وقت اعتقاد داشت، نماز شبش ترک نمی‌شد. همیشه غسل جمعه می‌کرد. سوره‌ی واقعه رو می خوند و... اما این که چرا مزارش خوشبو شده و دو سه بار هم که سنگش رو عوض کردن باز هم خیلی از نیمه شب‌ها خصوصاً تابستون‌ها فضا رو معطر می‌کند به نظر من یه دلیلی داره...

 

هنگامی که پیکر آن شهید را در بهشت زهرا تهران ، در قطعه 26 به خاک میسپارند ، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس میشود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک میباشد بطوریکه اگر سنگ قبر شهید پلارک رو خشک کنید ، از اونطرف سنگ خیس میشه و گلاب ازش بیرون میاد.

 شهید پلارک

 






نردبان این جهان ما و منی ست       عاقبت این نردبان بشکستنی ست

لیک آن کس که بالاتر نشست       استخوانش سخت تر خواهد شکست

 

از سخنان شهید منوچهر مدق:

به قول شهید رجایی، قبول مسئولیت باید یا از سر عشق باشد و یا از سر دیوانگی. ولی من به عین می گویم قبول مسئولیت تدارکات بچه‌های رزمنده و بسیجی هم عشق می خواهد و هم دیوانگی. بدون عشق به اسلام، عشق به امام حسین (ع) انجام دادن وظایف طاقت فرسای پشتیبانی از فرزندان این آب و خاک که با عشق به جبهه ها آمده‌اند بسیار مشکل است.

 شهید مدق به روایت فرزند شهید:

"دردهایم همه عشقبازی با خداست". خیلی آرام در گوشم زمزه کرد: "عشق بازی با خدا" "صبر و توکل" همین را گفت و دیگر حرفی نزد.
 

همسر شهید سید منوچهر مدق: (برگی از کتاب شوکران 1)

اوعاشقانه به سوی معبود پروازکرد

 شهید مدق عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: "آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"





صفحات :
|  1  2  >  |